فریاد پس از پرسه زدن های فراوان از ماشین پیاده شدبه کتابفروشی رفت و به بهانه بحث وتبادل نظر علمی توجه و اعتماد بهار رابه سوی خود جلب کرد زیرا او مصمم بود بهار زندگی دختری که سراپا سرسبزی. شادی و طراوت است را به خزانی غم انگیز تبدیل کند…
پزشک زندان که از بارداری بهار با خبر شد تصمیم گرفت مساله مبتلا بودن ایدز فریاد را به خاطر شرایط نامساعد روحی بهار به فرصتی دیگر موکول کند اما فریاد با گستاخی و بی پروایی فریاد زد:
ایدز!ایدز!ایدز!
بهار!ایدز هدیه عروسی من به تو بود چون من عهد بسته بودم بهارت را پاییز کنم حالا این من هستم برنده فصل برگ ریزان…